ساعت ده صبح بود. از آن ده صبح هایی که انگار فقط به درد پیرزنهای مچالهی کجوکوله میخورد که لو بدهند گوشهی اتاقی که بوی نم و سبزی و عود و پماد سالیسیلات میدهد و از درد پا و پهلوها بنالند.
از آن روزهایی که مشکل میتوان فهمید مال کدام فصلاند. آسمان سفید بود و هوا بهنظر زرد و کدر میآمد. باد هم میوزید. همراه اک.بی حوصله و کلافه، شبیه بادهای بعدازظهرای تابستان.
پشه و گرد و خاک هم بود و خورشیدی که انگار آلزایمر داشت و نمیدانست کی باید برود و کی بیاید.
روزنامه خریده بودم و داشتم برمیگشتم خانه. فقط برای روزنامه خریدن از خانه آمده بودم بیرون. عادت داشتم. زندگیام به دو تا دلخوشی بند بود. شب را برای این روز میکردم که حوالی ده صبح بروم و روزنامه بخرم و روز را هم برای اینکه آخر شب توی تاریکی وقتی همه خوابنیدند، بنشینم پای تلویزیون و تخمه بشکنم و همانجا خوابم ببرد، شب مبکردم.
هیچوقت نسبت به بدبختیای که مثل جویبار توی زندگیمان جاری بود احساس خیلی بدی نداشتم. البته بدبختی اسمی است که آدمها روی یک جور حالی میگذارند. مثلاً وقتی کسی همهچیزش را از دست داده میگویند بدبخت شده.
در مورد ما این «همهچیز» مدام از این در اگر میآمد، سر میخورد و از آن در میرفت. همهیشه در حال از دست دادن بودیم. لذت این زندگی مال بی فرداییاش بود. بیسهمیاش. بینقشی اش. زندگی این شکلی ته ندارد…
برگرفته از مجموعهداستان «خربزه بوی خوشبختی میدهد». نوشتهی خانم شیما فرزاد.
نشر رسش – 1388
سلام دوست
با ترانه ی آغوش
به روزم و منتظر حضور مهربان شما
[گل]
[پاسخ]